[ black White ]
🤍 سیاه و سفید 🖤
part ۸
+ یکم گذشت و دختری جوون که لباس خدمتکاری تنش بود وارد شد و با استرس گفت :
پلین : آجوما خانواده ی ارباب و بانو اومدن !!
اجوما : بدو بریم !
+ فکر کنم سختیم از الان شروع شد نه ؟!
آجوما : آره ولی ا.ت ...
تنها راه نجاتت از این سختی اینه که صبور و قوی باشی !
+ اجوما هم درست همین حرفو زد ... حرف مامانم .
اجوما دستمو گرفت و رفتیم از اتاق بیرون ...
به اجوما حس خوبی دارم انگار که مادر بزرگمه ...
ایستادم جایی که اجوما گفت ... مدتی بعد تهیونگ هم وارد شد و دختری با چشمای آبی و موهایی طلایی تا جای شونه هاش از در وارد شد و با خوشحالی پرید بغل تهیونگ و تهیونگ هم اونو با عشق به بغلش راه داد .
بعد زن و مردی که بهشون میخورد ۵۲ یا ۵۳ سالشون باشه وارد شدن خدمتکار کیف هرچی دستشون بود رو گرفت و رفت .
من فقط زیر چشمی به همه چی نگاه میکردم و سرم پایین بود .
آجوما هم رفت تقریبا کل خدمتکار ها رفته بودن و من مونده بودم با اون زن و مرد .
چون نوبتم بود تعظیم کردم و گفتم :
+ س..سلام . ( آروم )
مادر ته : تو باید ا.ت باشی درسته ؟!
+ ب..بله خانوم !
بابای ته : عزیزم من میرم حمام !
مادر ته : باشه عزیزم به خدمتکار میگم حوله رو بزاره جلوی در .
بابای ته : ممنون عزیزم .
+ پدرش حتی نگاهمم نکرد .
مادرش بدون توجه بهم ازم فاصله گرفت و رفت تهیونگ و نامزدش هم رفته بودن اتاقشون .
باز نزدیک بود بغض کنم ولی قورتش دادم .
بعد رفتن مادرش دختری پرید بغلم با تعجب نگاهش کردم .
از زیباییش دهنم باز مونده بود .
صورت سفید ، چشمای درشت مشکی مایل به خاکستری موهای بلند مشکی ، لبای قلوه ای...
اصن اوف !!
دختر با لبخند سرتاپام رو نگاه کرد و گفت :
سویون : چقد تو خوشگل و جیگری لعنتی اسمت ا.ته درسته ؟!
+ ب..بله من ا.ت هستم .
سویون : منم سویونم خواهر تهیونگ. ( لبخند )
+ خوشبختم ! ( لبخند )
سویون : بابت رفتار مامان بابام ناراحت نشو اونا اول با آدم اینجوری برخورد میکنن ولی خیلی پایه و مهربونن !
+ نه مشکلی نیست !
سویون : خب بیا بریم یکم حرف بزنیم بدوووو ...
+ معلوم بود دختر خوبیه از وقتی بغلم کرد جذبش شدم ... بامزه بود انگار این دومین نفری بود که باهاش احساس راحتی میکردم .
اول اجوما و بعد سویون !
part ۸
+ یکم گذشت و دختری جوون که لباس خدمتکاری تنش بود وارد شد و با استرس گفت :
پلین : آجوما خانواده ی ارباب و بانو اومدن !!
اجوما : بدو بریم !
+ فکر کنم سختیم از الان شروع شد نه ؟!
آجوما : آره ولی ا.ت ...
تنها راه نجاتت از این سختی اینه که صبور و قوی باشی !
+ اجوما هم درست همین حرفو زد ... حرف مامانم .
اجوما دستمو گرفت و رفتیم از اتاق بیرون ...
به اجوما حس خوبی دارم انگار که مادر بزرگمه ...
ایستادم جایی که اجوما گفت ... مدتی بعد تهیونگ هم وارد شد و دختری با چشمای آبی و موهایی طلایی تا جای شونه هاش از در وارد شد و با خوشحالی پرید بغل تهیونگ و تهیونگ هم اونو با عشق به بغلش راه داد .
بعد زن و مردی که بهشون میخورد ۵۲ یا ۵۳ سالشون باشه وارد شدن خدمتکار کیف هرچی دستشون بود رو گرفت و رفت .
من فقط زیر چشمی به همه چی نگاه میکردم و سرم پایین بود .
آجوما هم رفت تقریبا کل خدمتکار ها رفته بودن و من مونده بودم با اون زن و مرد .
چون نوبتم بود تعظیم کردم و گفتم :
+ س..سلام . ( آروم )
مادر ته : تو باید ا.ت باشی درسته ؟!
+ ب..بله خانوم !
بابای ته : عزیزم من میرم حمام !
مادر ته : باشه عزیزم به خدمتکار میگم حوله رو بزاره جلوی در .
بابای ته : ممنون عزیزم .
+ پدرش حتی نگاهمم نکرد .
مادرش بدون توجه بهم ازم فاصله گرفت و رفت تهیونگ و نامزدش هم رفته بودن اتاقشون .
باز نزدیک بود بغض کنم ولی قورتش دادم .
بعد رفتن مادرش دختری پرید بغلم با تعجب نگاهش کردم .
از زیباییش دهنم باز مونده بود .
صورت سفید ، چشمای درشت مشکی مایل به خاکستری موهای بلند مشکی ، لبای قلوه ای...
اصن اوف !!
دختر با لبخند سرتاپام رو نگاه کرد و گفت :
سویون : چقد تو خوشگل و جیگری لعنتی اسمت ا.ته درسته ؟!
+ ب..بله من ا.ت هستم .
سویون : منم سویونم خواهر تهیونگ. ( لبخند )
+ خوشبختم ! ( لبخند )
سویون : بابت رفتار مامان بابام ناراحت نشو اونا اول با آدم اینجوری برخورد میکنن ولی خیلی پایه و مهربونن !
+ نه مشکلی نیست !
سویون : خب بیا بریم یکم حرف بزنیم بدوووو ...
+ معلوم بود دختر خوبیه از وقتی بغلم کرد جذبش شدم ... بامزه بود انگار این دومین نفری بود که باهاش احساس راحتی میکردم .
اول اجوما و بعد سویون !
۶۱۰
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.